همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد .
بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله
گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار
بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”
مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا
ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند
بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار
مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود
.
به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه
بهار آمد قرضت را بدهي .
حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد
شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .
|