هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند
يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و
سنگها را مي شمرد .
كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي
شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟
خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .
روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي
نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان
پرسيد : خياط كجاست ؟
همسايه به او گفت : خياط هم در كوزه
افتاد .
و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود
كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه
افتاد ” .
برگزيده از قصه هاي سندبادنامه و قابوسنامه
|