مرد كه ديد مرگ نزديك است گفت : مرا به آن يكي ستون ببنديد و
اعدام كنيد .
جلاد فكركرد كه مرد قصد فرار دارد و اين يك بهانه
است و به او گفت اين چه خواهش مسخره اي است !
مرد گفت : رسم اين است كه آخرين خواهش يك محكوم به
اعدام اگر ضرري براي كسي نداشته باشد اجرا شود .
جلاد با احتياط دست او را باز كرد و به ستون بعدي
بست .
در همين هنگام حاكم و سوارانش از آنجا گذشتند و
ديدند عده اي از مردم دور ميدان جمع شدند ، علت را پرسيدند
گفتند مردي را به دار مي زنند . حاكم پرسيد : چه كسي را ؟
جلاد جلو آمد و حكم قاضي را نشان داد .
حاكم گفت : مگر دستور جديد قاضي به شما نرسيده است ؟
جلاد گفت : آخرين دستور همين است .
حاكم گفت : اين مرد بي گناه است ، او را آزاد كنيد . قاتل اصلي
ديشب به كاخ من آمد و گفت وقتي خبر اعدام اين مرد را شنيده ،
ناراحت شده كه خون اين مرد هم به گردن او بيافتد و بااينكه
ميترسيده خودش را معرفي كرد . من هم او را نزد قاصي فرستادم و
سفارش كردم كه مجازاتش را تخفيف دهد .
مرد مسافر را آزاد كردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون به اين
ستون نمي بستيد تا حالا مرا اعدام كرده بوديد . اگر خدا
بخواهد از اين ستون به آن ستون فرج است .
اين ضرب المثل را هنگامي به كار مي برند كه فردي نااميد است و
او را دلداري مي دهند كه در اندك فرصتي راه چاره پيدا مي شود .
( فرج به معناي گشايش در كار و رفع مشكل )
س
يك خشت
|