باربر جوان كه تازه به شهر
آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي
دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر
گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد.
نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه
سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از
سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن
ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد
شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند
تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد:
خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي
رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را
به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم
نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن
بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر
كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده
بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي
بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه
رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر
از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و
فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست
صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين
خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه
شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي
حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند
، گفته
ميشود كه
بشنو و باور مكن.
|