زاغكـي
قـالب پنيـري ديـد
به دهان بر
گرفت و زود پريد
بر
درختي نشست در راهي
كه از آن مي گـذشت روباهـي
روبه
پر فريـب وحيلت ساز
رفـت
پـاي درخـت كـرد آواز
گـفت
بـه بـه چقـدر زيبائي
چـه
سـري چه دمي عجب پائي
پرو
بالت سياه رنگ و قشنگ
نيست
بـالاتر از سيـاهـي رنگ
گرخوش
آواز بودي و خوش خوان
نبودي
بهتر از تو در مرغان
زاغ
مي خواسـت قارقار كند
تـا
كـه آوازش آشـكـار كنـد
طعمه
افتاد چون دهان بگشود
روبهك جست و طعمه را بربود
|