گربه
اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد
روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او
سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه
مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي
بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و
از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر
معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه
با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم
روباه
پرسيد : چه هنري ؟
گربه گفت : وقتي
سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي
درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه
خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر
دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به
تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها
برخورد كني .
|