هوا
خيلي سرد
بود و برف مي
باريد .
آخرين
شب سال بود .
دختري
كوچك و فقير
در سرما راه
مي رفت .
دمپايي
هايش خيلي
بزرگ بودند
و براي همين
وقتي خواست
با عجله از
خيابان رد
شود دمپايي
هايش از
پايش
درآمدند .
ولي
تنوانست يك
لنگه از
دمپايي ها
را پيدا كند ..
پاهايش
از سرما ورم
كرده بود .
مقداري
كبريت براي
فروش داشت
ولي در طول
روز كسي
كبريت
نخريده بود .
سال نو
بود و بوي
خوش غذا در
خيابان
پيجيده بود ..جرات
نداشت به
خانه برود
چون
نتوانسته
بود حتي بك
كبريت
بفروشد و مي
ترسيد پدرش
كتكش بزند .
دستان
كوچكش از
سرما كرخ
شده بود
شايد شعله
آتش بتواند
آنها را گرم
كند
|