قصه كودك ـ
گربه
ي تنها
|
در
يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي
زندگي مي كرد .
او
تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها
كه روي درخت با هم بازي مي كردند
نگاه مي كرد .
يكبار
سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با
آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز
كردند و رفتند .
پيش
خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي
توانستم پرواز كنم و در آسمان با
آنها بازي كنم .
|
|
|
|
ديگر از آن روز به بعد
، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز
كردن بود .
آرزوي گربه پشمالو را
فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار
گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به
شانه هاي گربه زد .
صبح كه گربه كوچولو از
خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي
شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو
بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي
تعجب كرد ولي خوشحال شد |
|
|
|
خواست پرواز كند ولي
بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه
پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا
پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي
هم زمين خورد .
روزي كه حسابي پرواز
كردن را ياد گرفته بود ،در آسمان
چرخي زد و روي درختي كنار پرنده ها
نشست |
|
|
|
وقتي پرنده ها متوجه
اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ
كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا
آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند
. گربه كه جا خورده بود و فكر چنين
روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم
به زمين خورد .
يكي از بالهايش در اثر
اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي
كرد |
|
|
|
شب شده بود ولي گربه
پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب
ناله مي كرد .
فرشته كوچولو ديگر
طاقت نياورد ، خودش را به گربه
رساند .
فرشته به او گفت : آخه
عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه
خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه
اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي
كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز
كردن كار گربه
نيست . تو بايد بگردي و دوستاني
روي زمين براي خودت پيدا كني .
بعد با عصاي خود به
بال گربه پشمالو زد و رفت |
|
|
|
صبح كه گربه پشمالو از
خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري
نبود . اما ناراحت نشد .
ياد حرف فرشته كوچك
افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب
براي خود پيدا كند .
به انتهاي باغ رسيد .
خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار
داشت . خودش را به خانه رساند و كنار
پنجره نشست .
|
|
|
|
در
اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي
گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار
پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل
كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد
پيش من بماني . من هم مثل تو تنها
هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم
بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم .
گربه پشمالو كه از
دوستي با اين دختر مهربان خوشحال
بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك
چسباند |
|
|
|
اين
داستان برداشت خيلي خلاصه اي از كتاب
گربه
سفيد پشمالو ـ نوشته منوچهر كي مرام ـ
انتشارات شباويز ـ مهر 79 است
اين
كتاب با اتفاقات شيرين و زيبائي كه
براي گربه رخ مي دهد خواندني است .
كتاب
بصورت دوزبانه ( فارسي و انگليسي ) در يك
جلد كتاب ، مناسب براي ايرانيان خارج
از كشور مي باشد
|
|