ناگهان
يك گرگ جلوي او ظاهر شد
گرگ
با لحن مهرباني گفت : دختر كوچولو ،
چيكار مي كني ؟
شنل
قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر
بزرگم بروم . او در ميان جنگل ، نزديك
نهر زندگي مي كند
شنل
قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و
از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف
خانه مادربزرگ براه
افتاد .
در
همان وقت ، گرگ از راه ميان بر ...
|