داستان كودكانه  

 مامان من كجاست ؟ 

 

 

در  مزرعه اي كوچك كوچولويي  از بيرون آمد 

او از خودش پرسيد :    من كجاست ؟   

ا كوچولو  در مزرعه گشت تا اينكه را ديد     

از پرسيد : تو مرا نديدي ؟

و گفت : نه ، ولي  به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني ا  

و ا گفت : متشكرم  

  ا  كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به رسيد

از پرسيد: تو مرا نديدي ؟   

ن گفت : نه من تو را نديديم 

دوباره كوچولو رفت  تا به يك مهربان رسيد 

از پرسيد : تو مرا نديدي ؟

و مهربان جواب داد : نه من تو را نديديم 

 ولي كوچولو باز هم رفت تا به رسيد

از پرسيد : تو مرا نديدي ؟

و گفت : نه من تو را نديدم

دوباره كوچولو به راه افتاد تا به آقاي رسيد

 از آقاي پرسيد : تو مرا نديدي ؟

آقاي گفت : من تو را نديدم

جوجه كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود

يكدفعه كوچولو صداي  را شنيد

آقا فرياد كشيد : من تو را پيدا كردم

جوجه كوچولو گفت :  آقاي از شما متشكرم

جوجه به طرف دويد 

با صداي بلند گفت : دوستت دارم

و   هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم

 

 

 

كتابخانه كودك

     طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي  ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد