قصه كودك ـ
مرد ماهيگير و همسرش
صفحه يك
|
روزي
روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي
كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي
رفت .
|
|
|
|
روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود .
قلابش به درون آب كشيده شد .
ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در
انتهاي قلاب ديد.
ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه بده من بروم زيرا كه من يك
ماهي واقعي نيستم و يك پرنس سحرآميز هستم .
|
|
|
|
ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار
را براي تو انجام بدهم .
من
خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي
كند .
ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد و اينقدر شنا
كرد كه ديگر حتي رنگ قرمز آن در زير آب ديگر ديده نمي شد .
|
|
|
|
مرد ماهيگير وقتي
به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد .
همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي را ول كردي و از او نخواستي كه
آرزويت را برآورده كند .
مرد پرسيد : چه
آرزويي ؟
زن
گفت : اينكه يك خانه زيبا و قشنگ بجاي اين آلونك داشته باشيم .
|
|
|
|
مرد به كنار دريا برگشت كه حالا به رنگ سبز در آمده بود . او
با صداي بلند ماهي را صدا كرد : اي ماهي من برگشته ام تا
از تو تقاضايي كنم . ماهي سر از آب بيرون آورد و گفت : بگو چه
خواسته اي داري ؟
مرد گفت : همسر من كه ايزابل نام دارد دوست دارد كه در خانه اي
زيبا زندگي كند و اين كلبه را دوست ندارد .
ماهي گفت : مرد به خانه برگردد كه خواسته تو برآورده شد .
|
|
|
|
هنگامي كه مرد به خانه برگشت ، خانه زيبايي با چند اتاق و شومينه
ديد . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟
مرد گفت : ديگر مي توانيم خشنود و راحت زندگي كنيم .
|
|
|
|
همه چيز تا يكي دو ماه اول خوب بود ولي كم كم زن شروع به ناراحتي كرد
.
تعداد اتاقهاي اين خانه كم است ، باغچه اش خيلي كوچك است ، من
دلم مي خواهد كه در يك قصر زندگي كنم . چرا پيش آن ماهي نمي روي
و از او نمي خواهي كه به ما يك كاخ سنگي بدهد ؟
|
|
|
|
صفحه
بعد
|
|