قصه كودك ـ
مرد
ماهيگير و همسرش
صفحه دو
|
خلاصه مرد
ماهيگير با اصرار زنش به دريا برگشت و ماهي جادويي را صدا كرد .
ماهي از آب
بيرون آمد گفت : چه مي خواهي ؟
ماهيگير گفت
: همسر من به اين چيزهايي كه داريم راضي نيست او يك كاخ سنگي مي
خواهد .
ماهي گفت :
به خانه ات برگرد كه همسرت جلوي در خانه منتظر توست .
|

|
|
|
زن
جلوي در خانه ايستاده بود و تا مرد را ديد گفت : زيبا نيست ؟
مرد كاخ زيبايي را ديد كه چندين اتاق و ميزهايي طلايي در آن بود
. پشت قصر باغ و پارك بزرگي به اندازه چند كيلومتر بود .
در
حياط خلوت قصر يك اصطبل پر از اسب و يك طويله پر از گاو
قرار داشت
|

|
|
|
شب
شده بود هنگام خواب مرد پيش خودش فكر كرد كه براي هميشه در
اين مكان زيبا زندگي خوب و خوشي را خواهند داشت و با اين اميد
بخواب رفت .
ولي صبح همسرش او را با ناراحتي صدا كرد و گفت : بيدار شو .
|

|
|
|
مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.
همسرش گفت : من از اين شرايط راضي نيستم . من تصميم گرفتم كه
ملكه اين سرزمين شوم و تو هم پادشاه آن شوي !
ماهيگير گفت : ولي من دلم نمي خواهد پادشاه باشم .
زن
گفت : اشكال ندارد خودم شاه مي شوم
،
پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .
|

|
|
|
مرد ، غمگين و ناراحت به دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته
زنش را گفت .
ماهي گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است . |

|
|
|
مرد وقتي همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدي ديگر
نبايد آرزويي داشته باشي .
زن
در حاليكه نشسته بود و فكر مي كرد گفت : پادشاهي خوب است ولي
كافي نيست من بايد امپراطور شوم
مرد هر كار كرد تا زنش از اين كار پشيمان شود ، نشد كه نشد
و زنش كه پادشاه بود به او دستور داد كه پيش ماهي برود و آرزويش
را بگويد
|

|
|
|
مرد دست و پايش مي لرزيد ولي مجبور بود كه ماهي را صدا كند .
به
ماهي گفت : همسرم ايرابل از آنچه كه دارد راضي نيست او مي خواهد
امپراطور شود .
ماهي به او گفت : به خانه برگرد كه او امپراطور شده است
|

|
|
|
مرد وقتي نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستي و
حالا تو قدرتمندترين فرد هستي .
زن
گفت : بايد فكركنم
|

|
|
|
شب
شد ولي زن خوابش نمي برد ، او هنوز راضي نبود .
زن
، شوهرش را بيدار كرد و گفت : نزد ماهي برو و بگو كه من مي خواهم
از ماه و خورشيد هم قدرت بيشتري داشته باشم
مرد گفت : ولي ماهي نمي تواند اين كار را انجام دهد .
زن
به مرد كه ترسيده بود نگاه كرد و گفت : من مي خواهم قدرت خدا را
داشته باشم .
چرا بايد خورشيد طلوع كند بدون آنكه از من اجازه بگيرد .
|

|
|
|
مرد ماهيگير از ترس مي لرزيد و در درياي طوفاني وحشتناك كه هيچ
صدايي شنيده نمي شد ، ماهي را صدا كرد .
ماهي دوباره پيداش شد .
مرد گفت : همسر من ايزابل مي خواهد كه قدرت خدايي داشته باشد.
ماهي فكري كرد و گفت : به خانه ات به همان كلبه كوچكت برگرد
|

|
|
|
وقتي مرد به خانه رسيد ، از آن قصر و كاخ خبري نبود و همه چيز به
حالت اولش برگشته بود
|

|
|
|
صفحه قبل
|
|