.راپونزل
احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از
زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد .
اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس
خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از
آنجا خارج شود .
تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل
دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد . اما یک روز بدون اینکه
به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس
هستید ؟
یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو
را در جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی
. تو به من کلک می زدی !
او
با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و
لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود . اما پیرزن هنوز
عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی
دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد .
سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست
. هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را
دید
پیرزن
در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت : تو فکر می کنی عشقت را
پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد .
راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید .
پرنس
از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر
مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را
زخمی کردند و پرنس نابینا شد . حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا
کند ؟
برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می
رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه
نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود .
او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت
و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل
راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد .
اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس
دوباره می توانست ببیند.
پرنس
راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی
کردند
|