دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه
اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام
پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی
خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد
.
من
باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی
باشد
او
یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد
پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام
بعد صدایش را صاف کرد و گفت:
|