گرگي در لباس ميش
روزي روزگاري يك گرگ بدجنس
براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا
به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت.
آنها
مواظب هر اتفاقي در گله بودند.
گرگ گرفتار شده بود و نمي
دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست
گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد.
روز بعد گرگ با دقت پوست را
روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه
گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت.
گوسفندها متوجه وجود گرگ
نشدند. يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي
آنطرفتر علفهاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ
از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا
كند.
تا مدتها گرگ به گله مي آمد و
به روشهاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب
ظاهر گرگ را مي خوردند و حرفهاي او را قبول مي كردند.
اين ماجرا مدتها ادامه پيدا
كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد
شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي...ولي
حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در
ميان گله نبودند.
خوشگل هاي من
آيا شما مي توانيد براي اين تصاويري كه در اين پايين آمده است
خودت يك قصه بسازي؟
|