روزي طوفان سهمگيني وزيد و
صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل
راه آهن بيافتد.
پرنده ي دريايي آنچه را كه
اتفاق افتاده بود، ديد. او پيش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا
را برايشان تعريف كرد
خرگوش گفت: ما بايد سنگ را از
روي ريل كنار ببريم چون يكساعت ديگر قطار سريع السير به اينجا مي رسد و
خدا مي داند كه اگر به اين صخره بخورد چه اتفاقي مي افتد. آنها سعي كردند
كه صخره را تكان بدهند و بيشتر و بيشتر آنرا هل دادند، اما صخره هيچ
تكاني نخورد.
روباه گفت: ما بايد به
لوكوموتيو قرمز خبر بدهيم، او خيلي قوي است.
موش گفت: آخه وقتي نمانده
است.
پرنده دريايي گفت: من مي
روم و لوكوموتيو را مي آورم.
مرغ دريايي به لوكوموتيو
گفت: ما به كمك نياز داريم. سنگ بزرگي روي ريل هاي راه آهن افتاده است و
قطار سريع السير هم بزودي مي رسد.
لوكوموتيو سوتي كشيد و
دوستانش را صدا كرد، تا دور هم جمع شوند. او از همه بزرگتر و قويتر بود
ولي نمي توانست تند حركت كند. او ماجرا را براي دوستانش تعريف كرد
و گفت: شما جلوتر برويد، من هم دنبال شما خواهم آمد.
لوكوموتيوها با شتاب براه
افتادند، اما قطار تندرو هم نزديكتر و نزديكتر مي شد.
دو تا از آنها به صخره
رسيدند و شروع به هل دادن صخره كردند، اما سنگ بزرگ تكان نخورد
دو لوكوموتيو ديگر هم از
راه رسيدند و با هم سنگ را هل دادند. سنگ بزرگ تكاني خورد ولي از روي ريل
كنار نرفت.
قطار تندرو نزديكتر شده
بود.
موش گفت: آنها نمي توانند
اينكار را انجام دهند.
لوكوموتيو بزرگ از راه رسيد
او سوت مي كشيد و با تمام قدرت چهار لوكوموتيو را هل مي داد و آنها هم
صخره ي سنگي را هل مي دادند.
سنگ اول تكاني خورد و بعد
چرخيد و چرخيد تا اينكه از روي ريل كنار افتاد.
قطار تندرو از راه رسيد.
لوكوموتيوها و حيوانات با شتاب به كنار رفتند و منتظر ماندند تا ترن
تندرو بگذرد.
قطار تندرو از راه رسيد و
همانطور كه عبور مي كرد سوت كشيد و گفت: متشككككرررررررممممممممم
|