در
جستجوي دايناسور

تولد سارا بود و او
يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور
را هديه
گرفته است.
سارا به خودش گفت:
اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.

سارا تصميم
گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي
را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجيبي روي
صفحه ظاهر شد.

سارا روي آن علامت
كليك كرد و يكدفعه اتفاق عجيبي افتاد. نورررررررر

سارا پرسيد: من كجا هستم؟
پسركي كه كنارش ايستاده
بود، گفت: توي بازي جستجوي دايناسور هستي. ما بايد استخوانهاي
قديمي دايناسور را پيدا كنيم.

سارا يك استخوان طلائي كه
در زير بوته ها پنهان بود را برداشت و گفت: يكي اينجاست.
پسرك فرياد زد: واي، نه. تو
نبايد استخوانهاي طلائي را برمي داشتي، حالا بايد مواظب دايناسور
باشيم.

ناگهان آنها صدائي را از
پشت سرشان شنيدند و زمين زير پايشان به لرزه در آمد. صداي نعره
دايناسور آمد.
سارا و پسرك دويدند اما
دايناسور نزديكتر مي شد. آنها پشت يك بوته پنهان شدند.
سارا پرسيد اگر دايناسور ما
را بگيرد چه مي شود. پسرك گفت: بايد بازي را از اول شروع
كنيم

سارا فرياد زد، نگاه كن ،
دايناسور اينجاست. ناگهان او دوباره همان علامت عجيب را كه قبلا
روي كامپيوترش بود، را ديد. آنرا لمس كرد و دوباره....

نورررررررر

سارا در خانه اش، كنار
كامپيوتر نشسته بود.او به بازي نگاه كرد و گفت: باي باي
دايناسور، شايد من بازي ديگري بكنم.
|