پسر
كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي
كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و
خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود
هر بار
تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .
مادرش كه شاهد كارهاي او بود ، سعي مي كرد پسرش را متوجه
اشتباهش بكند . يك روز پسر براي اينكه خيال مادرش را راحت كند
به او قول داد كه دوستانش را آزمايش كند تا به وي نشان دهد در
مورد دوستانش اشتباه مي كند و او دوستان خوبي دارد
فرداي آنروز پسر در حاليكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ،
گفت :” چند هفته اي است كه موشي نابكار در منزل ما لانه كرده
است و
امان ما را بريده است . ديشب نيز دسته هاون را با دندانهايش
ريز ريز كرده است.
آنها در دلشان به ساده لوحي او خنديدند و او را مسخره
كردند كه چطور ممكن است موش يك جسم فلزي را بجود ، وليكن
حرفهاي او را
تاييد
كردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهاي موش را
تحريك كرده است
پسر
نزد مادرش رفت و گفت :” ماجراي عجيبي را تعريف كردم ولي آنها
به من احترام گذاشتند و به روي من نياوردند .“ مادر گفت: ”
دوست
خوب كسي هست كه حقايق را بگوييد نه آنكه دروغ تو را راست
پندارد.“
ولي پسر نپذيرفت.
مادر مرد و پسر به كارهاي خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به
باد داد .
روزي خيلي گرسنه بود، به دوستانش رسيد كه در كنار سفره اي
مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به اميد آنكه تعارفي
بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه اي بردارد ، وليكن آنها
به روي خود نياوردند . پسرك شروع به تعريف كرد كه :” قرص ناني
و تكه اي پنير ديشب كنار گذاشته بودم وليكن موشي تمام آنرا
خورد .” دوستانش او را مسخره كردند و گفتند :” چطور ممكنست
موشي يك نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش
مي تواند دسته هاون را بخورد ولي نمي تواند
يك نان درسته را بخورد . ”
به ياد پندهاي مادرش افتاد و فهميد چقدر اشتباه كرده است
وليكن افسوس كه ديگر دير شده بود و راهي نداشت
|