با
خود گفت : اين شيشه ها را به دويست درم مي فروشم و با پول آن
دوباره شيشه مي خرم و آنها را هم به همين طريق مي فروشم . كم
كم پولدار مي شوم . با پولي كه بدست مي آورم ، خانه اي بزرگ و
مجلل مي خرم ، فرشهاي گرانبها مي خرم ، غلامان و كنيزان بسياري
مي خرم ، لباس فاخر مي پوشم . مهمانيهاي مجلل و بزرگ مي دهم و
تمام بزرگان شهر را دعوت مي كنم . كم كم مشهور مي شوم .
بعد به خواستگاري دختر وزير مي روم . وزير وقتي مرا مي بيند از
جا برمي خيزد و به من احترام ميكند و جايش را به من مي دهد و
خودش كنار من مي نشيند .
به هنگام دامادي ، لباسي گرانبها مي پوشم و به اطراف نگاه نمي
كنم ، يعني من مردي عاقل هستم . وقتي عروس را به منزلم آوردند
، به عروس نگاه نمي كنم و با او سخن نمي گوييم تا بعدها خود را
لوس نكند ، تا اينكه مادرش بيايد و بگويد : ”سرور من كنيز خود
را نگاه كن وبا او حرف بزن . “
و در حاليكه به پشتي تكيه داده ام به او اجازه نشستن نمي دهم
تا فكر نكند كه هم مقام با من است . او را از خود دور ميكنم و
با پاي خود لگدي به او مي زنم و ...
و همينطور كه در عالم خيال مي خواست به عروس لگـد بزند ، پايش
به سينـي شيشه ها خورد و تمام شيشه ها شكست و همراه آن تمام
نقشه هايي كه براي آينده كشيده بود از بين رفت .
|