خانه  قصه نوجوان
        
 

يزدگرد


 

 

يزدگرد اول پادشاه ساساني معروف به يزدگرد گناهكار بود . از ثروتمندان هم بهانه مي گرفت و از اين راه مال آنها را تصاحب مي كرد .

روزي يزدگرد با عده اي از بزرگان در ايوان قصر خود نشسته بودو صحرا را مي نگريست . ناگاه اسبي زيبا در حال تاخت رو بقصر ديد . آنچنان شيفته اسب شد كه دستور داد تا آنرا بگيرند .

اسب را گرفتند ولي چون سركش بود نتوانستند بر آن زين بگذارند . يزدگرد نزد اسب آمد و اسب در مقابل يزد گرد آرام بايستاد .

وقتي يزدگرد از آرام بودن اسب مطمئن شد ، زين را بر پشت اسب نهاد و چون به پشت سر اسب رفت تا قلاب زين را در زير دم اسب بگذارد ، ناگاه اسب با هر دو پايش چنان بر سينه يزدگرد كوبيد كه يزدگرد برزمين افتاد و بلافاصله جان داد و اسب هم فرار كرد و كسي از او اثري نديد !

مثل اينكه اسب مامور كشتن يزدگرد بود و پس از اينكه ماموريت خود را انجام داد بازگشت .

آري خداوند اساس دنيا را بر پايه عدل و انصاف قرار داده و بارها ديده شده است كه ظالمان در همين دنيا كيفر اعمال خود را ديده اند .

 

اين داستان برداشتي از كتاب داستانهاي شيرين ايراني3 ـ نشر پيمان ـ اسمعيل شاهرودي است .

 

 

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان  >  قصه   > كتابخانه نوجوان >  يزدگرد

 

 

كتابخانه نوجوان

     طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي  ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد