خانه  قصه نوجوان ـ‌رابين هود  ـ صفحه اول  
     

رابين هود  

رابين هود درحدود هفتصد سال قبل ودر عهد پادشاهي ريچارد اول در انگلستان زندگي مي كرد .در آن زمان بيشتر سرزمين انگلستان پوشيده از جنگلهاي وسيعي بود كه در آنها آهوان و ساير حيوانات وحشي زندگي مي كردند.

 

رابين هود در حاشيه يكي از همين جنگلها به نام جنگل شروود به دنيا آمد.او از دوران كودكي علاقه زيادي به ورزشها وبازيهاي صحرايي و مردانه آن زمان داشت ودر آن بازيها ومخصوصا در تيراندازي خبره شده بود.مهارت او در تير اندازي آنقدر زياد بود كه هيچ تير اندازي توانايي رقابت با او رانداشت وهميشه جوايز مسابقه هاي تيراندازي را از آن خود مي كرد .علاوه بر اين ,باهوش وبشاش بود وبه آوازخواني وبذله گويي عشق مي ورزيد .به همين علت تمام آشنايان اورا دوست داشتند.

اما وقوع حادثه اي اورابه راهي كشاند كه هرگز فكرش را هم نمي كرد . در آن زمان تمام حيوانهاي وحشي جنگل به شخص شاه تعلق داشت وشكار آنها جرم محسوب مي شد.شاه ماموراني درجنگل داشت كه به آنها جنگلبان مي گفتندو كار آنها دستگيري وتنبيه شكارچيان بود.

يك روز كه رابين هود از جنگل مي گذشت به گروهي از جنگلبانان برخورد.يكي از مردان آن گروه كه به مهارت در تيراندازي شهرت داشت نسبت به رابين هود حسادت مي ورزيدوبا ديده او شروع به متلك پراني نموده ,با اشاره به آهويي كه در دوردست ها ديده مي شدخطاب به رابين هود گفت :اگر مي تواني آن آهو را با تير شكار كن  

.رابين هود هم كه عصباني شده بود بدون تفكر درباره عواقب اين كار ,تيري در كمان گذاشت وبسوي آهو پرتاب مرد وآهو نقش بر زمين شد .جنگلبان از اين شاهكار رابين هود كه طبعا خود قادر به انجام آن نبود عصباني تر شدوبه رابين هود گفت كه او را به جرم  كشتن آهوي  پادشاه ,دستگير واعدام خواهد كرد .

رابين پا به فرار گذاشت اما جنگلبانها به تعقيب او پرداختندوآنقدر به او نزديك شدند كه ديگر اميدي به فرار نبود.پس او به ناچار برگشت وكمان خود را محكم كشيد وتيري به قلب آن مرد حسود انداخت.مرد حسود به زمين افتاد ومرد.رابين هود هم از ترس دوستان آن مرد پا به فرار گذاشت .اوكه مي دانست در صورت دستگيري توسط ماموران شاه كشته خواهد شد,از خانه متواري شده و از آن به بعد درجنگل زندگي مي كرد .اوبراي تهيه غذا به شكار آهو وسايرحيوانهاي وحشي مي پرداخت والبته سعي مي كرد در مسير حركت جنگلبانها ظاهر نشود.  

جوانان ديگري نيز؛ غير از رابين هود ؛به زندگي در جنگل روي آورده بودندورابين هود در مدتي كوتاه تمام آنها را در گروهي به سركردگي خود متشكل كرد.قدرت اين گروه آنقدر زياد شد كه بجاي اينكه از جنگلبانها بترسند؛جنگلبانها از آنها مي ترسيدند

 

افراد گروه لباس يك شكل مي پوشيدندوهركدام علاوه برتيروكمان؛شمشيري كوتاه حمل مي كردند.سركرده آنها شيپوري شاخي داشت كه درمواقع نياز به يارانش درآن مي دميد. زندگي آنها به خوشي (ولي با قانون شكني )طي مي شد

 

آنهاگذشته از شكار حيوانات وحشي ؛ثروتمنداني راكه از جنگل مي گذشتند غارت مي كردند.

با وجود اينكه رابين هود يك راهزن بود اما بخاطر خوبيهايي او  ، ديد  مردم نيز نسبت به او مثبت بود.چون از فقرا دزدي نمي كرد واغلب به آنها كمك نيز مي كرد . به يارانش دستور داده بود كه به زنان آسيب نرسانند و از  آنها چيزي سرقت نكنند.وقتي به ضعيف ها ستمي مي شد ، او  حق آنها را پس مي گرفت

 

  مثلا يك روز شواليه اي به نام سر ريچارد (از لي)با دونفر از متعاقبانش در حال گذر از جنگل بود ند كه رابين جلو آنها را گرفت .او با مشاهده چهره غمگين شواليه ؛علت را از وي جويا شد.شواليه گفت كه به علت باخت مجبور شده است زمين هايش را پيش كشيش كليساي سنت ماري (در يورك)گرو بگذارد وچنانچه تا فردا قرض خود را نپردازد ؛تمام اموال او را مصادره خواهند كرد.اندوه شواليه رابين را هم متاثر نموده وموافقت كرد تا پول مورد نياز براي آزاد كردن زمين ها را به شواليه بدهد.شواليه با خوشحالي راهي شد واين سخاوت رابين هود ؛موجب افزايش هرچه بيشتر اعتبار او شد.

 

صفحه 1 _ 2 _ 3 _ 4 

 

 

  http://www.childrensbooksonline.org اين داستان با اجازه صاحبان سايت  استفاده شده است  

كتابخانه نوجوان

     طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي  ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد