![]() |
قصه نوجوان |
كلاه فروش |
|||
![]() |
يكي بود و يكي نبود ، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد .
روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد . براي
همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد . روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند |
||
كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود
مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند
ولي كسي را نديد .
ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب
دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند .
مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و
هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند .
مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ،
زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند
.
ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد .
پيرمردي از آنجا عبور مي كرد ، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او
پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي
.
پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا
تو كلاه ديگري داري ؟
مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد .
پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و
بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين
انداخت .
مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار
پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب
كردند . كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد . هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد .
|
|||
صفحه اصلي سايت كودكان ، نوجوان > قصه > كتابخانه نوجوان > كلاه فروش |
![]() |
طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد |