![]() |
قصه نوجوان |
![]() |
مكتبخانه |
|
در
زمانهاي
قديم بچه
ها در مكتب
خانه درس
مي
خواندند . روزي
بچه ها دور
هم جمع
شدند و
گفتند : اين
آموزگار
ما هر چند
در كار خود
استاد است
ولي نمي
خواهد
درسها را
به ما خوب
بياموزد و
با ما راست
نيست
. بايد به
دنبال
فرصت
مناسبي
باشيم تا
زشتي
اينكار را
به او نشان
دهيم
. روزي
مادر يكي
ازبچه ها
براي آقا
ميرزا يك
سيني پلو و
مرغ بريان
و يك شيشه
شربت
آبليمو
هديه آورد . آقا
ميرزا
خوشحال شد
و دو نفر از
بچه ها را
صدا زد و
گفت : اين
مرغ و شيشه
را به خانه
من ببريد و
به زنم
بدهيد . ولي
خيلي دقت
كنيد
دستمالي
كه روي مرغ
است كنار
نرود ،كه
مرغ خواهد
پريد و به
اين شيشه
هم كسي لب
نزند كه
زهر كشنده
است .
|
بچه
ها سيني را
گرفتند و
بيرون
آمدند . با
خود گفتند
بهترين
فرصت است
كه استاد
خود را
بيدار
كنيم . مرغ
را خوردند
و شربت هم
نوشيدند و
ظرف خالي
را به در
خانه آقا
ميرزا
بردند . وقت
ناهار آقا
ميرزا به
خانه رفت و
به زن گفت
تا غذا را
بياورد .
زنش گفت :
كدام غذا ،
بچه ها فقط
يك سيني و
شيشه خالي
به خانه
آوردند . آقا
ميرزا
عصباني به
مكتب رفت و
از آن دو
شاگرد
پرسيد : مرغ
و شربت چه
شد ؟ بچه
ها گفتند :
آقا ميرزا
تو به ما
گفتي دقت
كنيد تا
دستمال از
روي مرغ
كنار نرود
كه مرغ مي
پرد ، ما
دقت كرديم
ولي در
ميان راه
باد تندي
وزيد و
دستمال را
برد و مرغ
هم پريد ،
ما هم
ديديم
ديگر نمي
توانيم
روي شما را
ببينيم و
از آن شيشه
زهر
خورديم تا
بميريم ،
ولي
نمرديم . آقا ميرزا پس از چند دقيقه سكوت گفت : شما درس بزرگي به من داديد و اي كاش با شما راست بودم . قول مي دهم كه روش خود را عوض كنم و چنان كرد .
|
![]() |
![]() |
![]() |
طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد
|