![]() |
قصه نوجوان |
![]() |
خرس شكار نشده |
|
![]() |
دو شكارچي به نام آلفرد و اگوست ، از نزديك جنگلي مي گذشتند تا به منزلگاهي رسيدند |
|
نمودند
بر يك
رباطي
ورود كه بر جنگل خرس نزديك بود |
آن منزلگاه نزديك جنگلي بود كه خرس بزرگي در آن زندگي مي كرد . شكارچيان ديدند كه همه مردم از هيكل بزرگ خرس و پوست با ارزش آن صحبت مي كنند . كه تا حالا هيچ شكارچي موفق به صيد آن نشده است
|
|
سخن
آمد از خرس
اندر ميان براشان
نمودند
تعريف از
آن كه
در جثه بي
حد بزرگ
است او بود
پوستش پر
بها و نكو بسي
آمده از
شكار
آوران كه
عاجز
بمانند از
صيد آن
|
|
آگوست گفت : ما دو نفر او را به زودي شكار مي كنيم |
|
آكوست
آن زمان
گفت كه ما
دو يار به زودي نماييم او را شكار |
|
خلاصه از فردا صبح آن دو نفر به جنگل رفتند ، ولي هرچه گشتند از خرس خبري نبود كه نبود گويا آب شده و رفته زير زمين .پس به خانه برگشتند و چند روز بدين منوال گذشت .
|
|
به
جنگل
برفتند آن
دو جوان پي
خرس گشتند
هر سو روان قضا
را نمودند
هر جا گذر نديدند
آن روز از
خرس خبر ز
جنگل سوي
خانه باز
آمدند
|
|
ماجرا يك هفته ادامه پيدا كرد و آنها در آن منزلگاه ماندند و از صاحبخانه هر چه خوردني لازم داشتند مي گرفتند و به او گفتند : وقتي خرس را شكار كرديم ، پوستش را مي فروشيم و پول جا و غذايمان را مي دهيم |
|
بماندند
يك هفته در
آن رباط ز
هر قسم
ماكولشان
در بساط خريدند
از ميزبان
نان و آب ندادند
وجه طعام و
شراب نمودند
با او قرار
و مدار كه
سازيم چون
خرس را ما
شكار فروشيم
پس جلد آن
خرس را
|
|
آن
دو صياد
خود پسند
در روياي
خود پوست
خرس را
فروختند. ولي آن لحظه اي كه خرس را ديدند شجاعت خود را از دست دادند . چون آن خرس از فيل هم بزرگتر بود و گويا كوهي به حركت در آمده باشد . آلفرد كه تفنگ از دستش افتاد و از ترسش به بالاي درختي رفت . اما اگوست كه فرصتي براي بالا رفتن از درخت نداشت خودش را مانند مرده ها روي زمين انداخت و نفس هم نكشيد |
|
دو
صيا با
جرئت و خود
پسند كه
ناكشته اش
پوست
بفروختند در
آن دم كه
ديدند آن
پيل تن نمودند
گم جرات
خويشتن فتاد
آلفرد را
تفنگش ز
دست ز
بيمش به
بالاي
شاخي بجست اگست
آن زمان
مرد چون
خفتگان
|
|
خرس
كه دستش به
آلفرد نمي
رسيد به
سمت اگوست
رفت و دماغ
و گوشهاي
او را بو
كشيد و
وقتي
احساس كرد
كه او مرده
از آنجا
دور شد .
اكست با
حال
پريشان از
زمين بلند
شد و آلفرد
هم از درخت
پايين آمد |
|
ورا
مرده
پنداشت ،
زو برگشت چو
از چشم
ايشان بسي
دور گشت اكست
از زمين
جست
شوريدبخت بشد
آلفرد بر
زمين از
درخت
|
|
آلفرد
سعي كرد به
روي خودش
نياورد
بعد با پوز
خند به
اكست گفت :
خرسه دم
گوشت چي مي
گفت ؟ اكوست نگاهي به دوستش كرد و گفت : كه خرس به من گفته تا موقعي كه خرس را نكشته اي ، پوستش را نفروش
|
|
بگفتا
بر او با لب
نيمخند چه
در گوشت آن
خرس بنهاد
پند ؟ چنين
داد پاسخ
كه اين گفت
اوست : چو
ناكشته اي
خر س ،
مفروش
پوست
|
|
اين شعر از ايرج ميرزا است كه در كتاب لطيفه هاي شيرين ايرج ميرزا _ نشر پيدايش سال1378 توسط شهرام شفيعي نوشته شده است . اين كتاب مجموعه 22 قصه است كه بصورت شعر و ترجمه در اختيار نوجوانان قرار گرفته است . |
![]() |
![]() |
![]() |
طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد
|