![]() |
قصه نوجوان |
![]() |
منجمّ |
|
![]() |
پادشاهي
بسيار چاق
بود و از
زيادي
چربي و
گوشت در
رنج بود .
اطباء هر
دستوري مي
دادند
مفيد واقع
نمي شد . روزي مردي
بحضور
پادشاه
رفت و گفت :
من از علم
نجوم
اطلاع
كامل دارم .
اگر شاه
اجازه دهد
امشب
سرنوشت
سلطان را
از اين
بيماري
چاقي
ببينم . اگر
عمر سلطان
طولاني
باشد
معالجه
شما را
بعهده
خواهم
گرفت . سلطان
قبول كرد و
به وي وعده
انعام داد . |
روز بعد
منجم با
كمال
افسردگي و
حالتي
غمگين
خدمت
سلطان
رسيد و عرض
كرد ،
بطوريكه
از گردش
ستارگان
فهميدم
متاسفانه
از عمر ملك
بيش از
يكماه
نمانده
است و اگر
باين حقير
شك داريد
دستور
فرمائيد
مرا
زنداني
كنند و
چنانچه در
مدت يك ماه
گفته من
درست در
نيامد
دستور
قتلم را
صادر
نمائيد . شاه او را
زنداني
كرد . از آن
روز به بعد
شاه از غم و
غصه مردن
از خورد و
خوراك
افتاد و
ديگر
اشتهايي
برايش
نماند و تا
روز بيست و
نهم تمام
چربي و
گوشتهاي
اضافيش آب
شد و مانند
دوك لاغر
گرديد . دستور داد
آن مرد را
از زندان
احضار
كردند و به
او گفت :
يكروز
ديگر
بوعده ي تو
بيشتر
باقي
نمانده
است و اگر
من تا فردا
نمردم خود
را براي
مرگ آماده
كن . آن مرد
خنديد و
گفت : قربان
مگر من چه
كسي هستم
كه بتوانم
عمر سلطان
را پيش
بيني كنم .
عمر دست
خداست . چون
ديدم
اطباء
نتوانستند
داروئي
براي لاغر
شدن شما
تهيه كنند
، تصميم
گرفتم
اشتهايتان
را با اين
خبر بد كور
كنم تا از
پرخوري
دست
برداريد و
بتدريج
لاغر شويد
و خوشحالم
كه نتيجه
كارم را هم
اكنون مي
بينم . سلطان عمل او را پسنديد و طبيبان نيز گفته ي او را تاييد كردند و انعامي نيكو گرفت .
|
|
![]() |
![]() |
![]() |
طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد
|