جلسه
كه تمام شد ، همه خوشحال و خندان بيرون
آمدند ، اونهايي هم كه از ما دفاع كرده
بودند ، دفاعشان بي نتيجه ماند
نمي
شد دست رو دست گذاشت تا بزرگترها هر
كاري دلشان مي خواهد بكنند . دور از چشم
آقام و مامانم با خواهرم يك تصميم
اساسي گرفتيم و با بچه هاي فاميل هم حرف
زديم . مي خواستيم با يك اقدام دسته
جمعي جلوي سنت شكني بزرگترها را بگيريم
بالاخره
عيد آمد و سال تحويل شد . رفتيم خانه عمه
بزرگ . شوهر عمه ام خوشحال بود از اينكه
قرار نبود دست تو جيبش بكند
موقع
برگشتن شد . دلمان تاپ تاپ مي زد . اگر
امسال دست روي دست مي گذاشتيم ، سالهاي
ديگر نمي شد كاري كرد
رسيديم
دم در پسرعمه ام جلو آمد و گفت : صبر
كنيد . دست كرد تو جيبش و دو تا صد
توماني نو در آورد و يكي را به من داد و
يكي را به زهره داد و گفت : اين عيدتون ،
اگر كمه ببخشيد
من
و زهره الكي تعارف كرديم . او گفت : عيدي
براي شگونشه ، نبايد سنتها را شكست ،
قديما يه جيزي مي دونستن كه عيدي مي
دادن
بزرگترها
ماتشان برده بود و هيچي نگفتند .
روز
بعد نوبت عمه اينا بود كه به خانه ما
بيايند
متوجه
شديم كه حميد ديروز كتك مفصلي نوش جان
كرده . ولي ما سر حرفمان بوديم
موقع
رفتنشان ، رفتم جلو و يك دويست توماني
نو در آوردم تا به حميد بدهم . آقام دستم
را كشيد و بعد از توي جيبش يك دويست
توماني در آورد و به حميد داد
شوهر
عمه ام گفت : قرار ما اين نبود
آقام
گفت : بعضي وقتها حق با بچه هاست ، سنت
خوبيه ، از بين نره بهتره ، يه لبخند هم
يك لبخند ، براي شگون
|