در شهر جشن بزرگي
بر پا بود و شاه طهماسب بهمراه نامداران و فرزانگان و موبدان
از پسرش استقبال كرد . سفره هاي رنگين مهيا شد و مهمانان مشغول
شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجراي را تعريف كند . اسفنديار
به گشتاسب گفت كه در هنگام شادي اين درخواست را نكن زيرا با
سخنهاي تلخ گذشته كام خود را تلخ ميكنيم . فردا همه چيز را براي
شما خواهم گفت .
شب كه اسفنديار از
مهماني بازگشت ناراحت بود . اسفنديار به مادرش كتايون گفت : كه
شهريار با من بد مي كند . به من گفت : هنگاميكه انتقام ما را از
ارجاسب بگيري و خواهرانت را از بند آزاد كني و نام ما را در گيتي
سربلند كني ، تخت و تاج شاهي را به تو واگذار مي كنم . فردا صبح
كه شاه از خواب بيدار شود اين سخن ها را به او خواهم گفت . مادرش
از اين سخن ها ناراحت شد چون مي دانست كه شاه تاج و تختش را
نخواهد بخشيد . مادر پاسخ داد : اي پسر رنج ديده من، تمام سپاه
به راي و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجي بر سر داد ،
بيشتر از اين مخواه . زمانيكه او به ديار باقي برود اين
تاج و تخت به تو خواهد رسيد و بهتر است فرزندي بمانند تو ،
در برابر پدرش فرمانبردار باشد .
تا دو روز
افراسياب نزد گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش
آگاه شد و آنگاه جاماسپ فال گو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت :
كاش زمانه مرا بدست چنگال شير مي سپارد تا اين اختر بد را
نمي ديدم ، كه بايد اين چنين در غم اسفنديار نشست همان
پهلواني كه جهان را از دشمنان پاك كرد . گشتاسب از او
پرسيد : زود به من بگوي كه اين اتفاق كجا خواهد افتاد . جاماسپ
گفت : اين غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .

روز بعد شاه بر
تخت نشست و اسفنديار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نيز
ايستاده بودند . اسفنديار گفت : شاه پاينده باشد كه زمين از تو
شكوهمند شد . تو مظهر داد و عدالتي و همه ما بنده و فرمانبردار
توئيم . مي داني كه ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت
گورستاني از اجساد آنها درست كردم و سر ارجاسب را از تن جدا كردم
و بواسطه سوگند و پيمان تو ، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال
بهانه چيست ؟
شاه به فرزندش
پاسخ داد : تو بيش از اين انجام داده اي و پروردگار ياور
تو باشد ، اما اينك مردي است كه از آغاز پادشاهي ما
تا كنون به بارگاه نيامده و در برابر شكوه ما سر خم نكرده است و
او كسي نيست جر رستم پسر زال . تو بايد به سوي سيستان بروي و
رستم را در بند، نزد ما آوري .و مطمئن باش كه اگر فرمان مرا
اطاعت كني و دستور مرا اجرا كني تخت و تاج شاهي را به تو مي
سپارم .
اسفنديار پاسخ داد
: ولي از زمان منوچهر تا كيقباد همه سرزمين ايران از رشادت اين
پهلوان در امنيت بسر برده است .
شاه اينطور به
اسفنديار پاسخ داد كه : آيا نشنيدي كه اهريمن چگونه موجب مي شود
انسان راه درست را گم كند . لباس رزم بر تن كن و به سمت سيستان
برو . و دست رستم را ببندد و پياده او را به درگاه بياور
اسفنديار به شاه
گفت : تو با رستم دستان كاري نداري ، دنبال راهي هستي كه مرا دور
نگه داري . اين تخت پادشاهي براي تو باشد كه براي من گوشه
اي از اين جهان كافي است . من هم مانند بقيه لشكر فرمانبردار تو
هستم
پدر گفت : در
قضاوت عجله نكن كه با اين كار سربلند خواهي شد .
|