خانه  قصه نوجوان
        
 

خورشيد و باد


 

 

روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند .

كم كم  صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد .

آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است .

هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند  و سعي مي كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف نظر بيشتر شد .

يكباره مرد رهگذري را ديدند .

با هم قرار گذاشتند كه از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند .

مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است .

 

اول باد شروع كرد .

خورشيد  پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .

باد شروع به وزيدن كرد . مرد كتش را محكم گرفت .

باد تندتر و بيشتر وزيد ، ولي هرچه باد بيشترمي شد . مرد محكمتر لباسش را مي گرفت تا باد آنرا نبرد .

باد از وزيدن ايستاد ، خسته به كناري رفت . نوبت خورشيد رسيد تا خودش را بيازمايد .

 

 

 

 

 

خورشيد از پشت ابر بيرون آمد و درخشيد .

 درخشنده تر از هميشه مي درخشيد  . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما كلافه شده بود . ديگر نمي توانست در زير آن آفتاب داغ ، كتش را تحمل كند .

و مجبور شد كه كتش را در آورد .

 

 

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان  >  قصه   > كتابخانه نوجوان >  خورشيد و باد

 

 

كتابخانه نوجوان

     طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي  ، هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد