جمشيد مردم را بر
چهار گروه تقسيم كرد اولين گروه مردان ديني بودند و آنها را از
جامعه دور كرد و به كوه ها فرستاد . گروه دوم مردان رزم بودند كه
موجب امنيت كشور بودند . گروه سوم برزگران كه كارشان كاشتن و
درويدن بود و چهارم پيشه وران و كارگران بودند.
بعد به ديوان تحت
فرمانش دستور داد كه آب و خاك را با هم آميختند و گل درست كردند
و خشت زدند و با سنگ و گچ حمام و كاخها را بنا كرد .
وقتي نيازهاي
اوليه زندگي را برطرف نمود ، گوهرها را از معادن استخراج كرد و
سپس در جستجوي بوي خوش برآمد و به گلاب و عنبر و عود دست يافت .
و با آموختن رموز
پزشكي براي تندستي دردمندان اقدام نمود .
با ساخت كشتي بر
آب چيره شد و با كشتي به سفر پرداخت .
بدينشان جمشيد با
خردمندي بر همه هنرها دست يافت . سپس تختي گوهر نشان ساخت و در
آن نشست و به ديوان دستور داد كه تخت را از زمين بر آسمان ببرند
.او كه همانند خورشيد در آسمان سير مي كرد جهانيان را شگفت زده
كرد . و آن روز را كه برابر با اول فروردين بود بزرگان شادي
كردند و اين روز فرخنده را نوروز ناميدند و ساليان سال اين روز
را جشن گرفتند .
و مراسم عيد نوروز
از آن روزگار به ياد مانده است .
جمشيد سيصد سال
همين گونه پادشاهي كرد و اينگونه بود كه غرور در دلش راه يافت و
ناسپاسي پيش گرفت و ادعاي خدايي كرد

داستان ضحاك و پدرش
در گوشه اي از
قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد
خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد
خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي
كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير
بدوشند و بنوشند .
مرداس فرزند پسري
داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود .
او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده
بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه لگام زرين در اختيار
داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري
و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي .
و اينگونه بود كه
ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت
فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه
شوم او آگاه نبود . ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته
ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم
كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي .
ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي
نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر
جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه
پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از
من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها
شوي .
جوان از تصور قتل
پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين
كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد .
اما ابليس پيمانش
را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر
پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي
داشت و پست مي گردي .
بدين ترتيب مرد
تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه
حال بايد چه كرد ؟
ابليس به او گفت
من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا نياز
به كمك كسي ندارم .
مرداس باغ دلگشايي
داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل
بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت
.و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر
راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند .
و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .
و آن پدري كه در
همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ
كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را
كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه
خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و
بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟
و اينگونه بود كه
ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد .
ابليس كه سخنش
موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر
از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو
مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي كرد .
|