داستاني را كه مي خواهم برايتان نقل كنم درباره ي سربازي است كه
پس از جنگ مي خواست به خانه ي خود بازگردد.
سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از
شهرش
با پدر و مادرش
تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم
به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم
او را با خود به خانه بياورم.»
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: «ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را
ببينيم.»
پسر ادامه داد: «ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در
جنگ به شدت آسيب ديده و در برخورد
با
مين يك دست و يك پاي خود را
از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم كه اجازه
دهيد او با ما زندگي كند.»
پدرش گفت: «پسر عزيزم، متاسفيم كه اين مشكل براي دوست تو به وجود
آمده است. ما كمك مي كنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا
كند.»
پسر گفت: «نه، من مي خواهم او در منزل ما زندگي كند.»
آنها در جواب گفتند: «نه، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد
بود. ما فقط مسؤول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش
زندگي ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش
كني.»
در
اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او ديگر
چيزي نشنيدند.
چند روز بعد پليس به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان
در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به
خودكشي هستند.
پدر و مادر او آشفته و سراسيمه ببراي
شناسايي جسد پسرشان به پزشكي قانوني مراجعه كردند.
با
ديدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ايستاد. پسر آنها يك دست و يك
پا داشت!!
http://www.iran-abad.blogfa.com |